یکی دیگر از نکاتی که فصل چهارم سریال Fargo را بیش از پیش متفاوت میکند، ماهیت کاراکترهای آن است. فارگو در این فصل دو جین شخصیت مختلف و منحصر به فرد دارد که برخلاف فصول پیشین، حتی نمیتوان با خشنترین و بدکارترین آنها هم به چشم آنتاگونیست نگاه کرد. دیگری خبری از تمایز واضح نیروهای «خیر» و «شر» نیست. «آمریکایی بودن یعنی تظاهر کردن»؛ شاید این دیالوگ به خوبی نشان دهد که چرا کاراکترهای فصل چهارم فارگو بیشتر «ضدقهرمان» هستند تا آنتاگونیست/پروتاگونیست. هاولی میدانسته که سوژهی داستانش چه مقولهی حساسی است و چرا در چنین موضوعاتی نمیتوان دید سیاه و سفید داشت. رهبران دو گروه گانگستری رقیب دست به شنیعترین اقدامات میزنند و دهها نفر را به کشتن میدهند، اما سریال این جنبه از مسئله که تلاش برای بقا در «سرزمین فرصتها» این دو را به سمت وضعیت فعلی سوق داده، فراموش نمیکند.
داستان فصل چهارم فارگو با آنکه حرفهای زیادی درباره چیستی آمریکا دارد، از چاشنی سرگرمکنندگی و همراه کردن بیننده با خود بهرهی کافی نبرده است
اما یک چیز دیگر که سریال در این فصل فراموش نکرده، «فارگو بودن» است. به همین جهت بوده که از میان خیل کاراکترهایی که به علت کمبود وقت، فرصت پرداخته شدن پیدا نکردهاند، تک و توک مواردی وجود دارد که انگار عینا از سه فصل گذشته برداشته شدهاند. «اوریتا میفلاور» با بازی شگفتانگیز جسی باکلی یکی از آنهاست که با لهجهی مینسوتایی و جنون عجیب خود، هیچ شباهتی به کاراکترهای خاکستریِ دیگر داستان ندارد و انگار آمده تا حس و حال فارگویی فصل چهارم را حفظ کند.
سایر بازیگران در خلق کاراکترهایی که هاولی برای این داستان مدنظر داشته موفق بودهاند، حتی اگر پرداخت داستان به آنها و تاثیرشان در وقایع کمرنگ بوده باشد. کریس راک در نقش گانگستر خانوادهدوستی که جامعهی نژادپرست آمریکا حتی تلاشهای قانونی او را هم نادیده میگیرد (و میدزدد)، عملکرد خوبی دارد، حتی با وجود این که بهعنوان رییس یک گروه گانگستری، چندان ترسناک و کاریزماتیک نیست. اما نباید این مسئله را یک نقطه ضعف در نظر گرفت؛ فصل چهارم سریال Fargo آمیخته با طنزی پارودیمانند است که از اسمگذاری خندهدار کاراکترها و اکت بازیگرانش پیداست. یک نمونهی بسیار خوب، بازی چشمنواز جیسون شوارتزمن و سالواتوره اسپوزیتو در نقش برادران فادا است که انگار نسخههای کاریکاتورگونهی «سانی» و «مایکل کورلئونه» فیلم پدرخوانده (Godfather) هستند.
روایت یک جنگ قدرت میان گروههای گانگستری یعنی قرار است شاهد کلی دسیسه، خیانت، داستانهای فرعی و پیچش باشیم. اما داستان فصل چهارم فارگو با آنکه حرفهای زیادی درباره نژادپرستی، ارزشهای آمریکایی و خاکستری بودن دارد، از چاشنی سرگرمکنندگی و همراه کردن بیننده با خود بهرهی کافی نبرده است. در زمین نبرد خانمان سوز سندیکای سیاهپوستان با خانوادهی فادا، آنقدر شخصیتهای مختلف وجود دارد که به غیر از چند مورد، فرصتی برای شناخت بیشتر آنها بهدست نمیآید تا بیشتر تبدیل به سربازان صفحهی شطرنج شوند. این نکتهای تاسفآور است؛ چرا که فصل چهارم فارگو آنقدر سوپراستار دارد که هر کدام به تنهایی میتوانند قهرمان اصلی داستان باشند. کشش اندک داستان هیجان کمی برای دانستن پایان آن باقی میگذارد و در نهایت یکی از همان کاراکترهایی که در حقشان کملطفی شده، پیچش نه چندان چشمگیر اتمام داستان را رقم میزند.