با پخش قسمت پایانی سریال The Undoing مشخص شد سال ۲۰۲۰ غیر از The Queen’s Gambit پدیده دیگری برای رو کردن ندارد. The Undoing در قسمت آخرش جوری سقوط کرد که انگار هرگز پرواز نکرده بود. حقیقتا با شروع قسمت آخر منتظر بودم یکی از حیرتانگیزترین پایانهای سریالی را ببینم، همین طور هم شد اما این حیرت نه از سر شعف و شوق که از سر ناامیدی محض بود. داستانی با این همه چرخشهای باورنکردنی انتظار ما را از خود بالا و بالاتر برد و در یک لحظه به زمین کوبید. در ده دقیقهی اول قسمت آخر میفهمیم که ما فقط با یک سکانس چند ثانیهای از پیادهروی پدر و پسر (نوآه جوپ) در قسمت اول و گفتوگویی درباره استاد ویولون را، باید تعبیری بر رابطهی عمیق آنها میدانستیم و از این رو پنهان کاری پسر در مخفی کردن آلت قتاله را طبیعی و از روی محبت برداشت میکردیم، در حالی که صداقت و سادگی پسر در لحظات مختلفی به ما نشان داده شده بود. جدا از این، اصلا چرا جاناتان باید آلت قتاله را اینگونه و مثل یک احمق در گوشهای رها کند؟ در ده دقیقه آخر وقتی جاناتان پسرش را سوار ماشین کرد تا با هم صبحانه بخورند، یکی از بیاساسترین پایانهای تاریخ سریالسازی در آمریکا کلید خورد؛ لحظاتی که فقط باعث بیشتر غرق شدن پلات داستان زیر آوار تصاویر بیهدف شد.
گریس در مهمترین تست روانپزشکی زندگیاش شکست خورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس. او باید میفهمید
سریال فروپاشی از روی کتاب جین هاتف کورلیتز به نام “باید میدانستی” اقتباس شده. کتاب را نخواندهام اما احتمالا پایانبندی در کتاب همان چیزی بود که در سریال دیدیم البته با تفاوتهایی بزرگ در میزانسن روایی. در کتاب هدف این پایانبندی حتما مشخص بوده؛ به چالش کشیدن قضاوت مخاطب. چطور به مردی که بارها به زنش خیانت کرده، به راحتی چندین بار دروغ گفته و دائم اشتباهاتی را تکرار کرده، میتوانیم اعتماد کنیم و به این دل ببندیم که او واقعا قاتل نیست؟ نقطه عطف داستان، شک ما در قضاوتمان است و کورلیتز اینگونه ما را دست انداخته و بهتزدهمان میکند. البته که به ما حق هم میدهد؛ برای همسر جاناتان، گریسِ روانشناس هم، درک این اتفاق، حتی با توجه به پیشینهای که از همسرش دارد، مشکل است و او را به اشتباه میاندازد. اسم کتاب هم خطابی به گریس است؛ گریس در مهمترین تست روانپزشکی زندگیاش شکست خورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس. او باید میفهمید.
در سریال The Undoing اما اصلا اینگونه نیست. نمیدانم در کتاب، کورلیتز چگونه از پس فرم روایی این داستان پیچیده برآمده اما واضح است که سوزان بیر حتی ذرهای از پس آن بر نیامده و ما باید تا قسمت آخر صبر میکردیم تا متوجهی این فاجعه بشویم. سازندگان باید متوجه این ضعف ساختاری میشدند، باید میفهمیدند با پخش قسمت آخر، سریال سقوط خواهد کرد. در فروپاشی انگار تمام شخصیتپردازی و بازی روانی داستان را دلربا بودن هیو گرانت قرار است بر عهده بگیرد. نماهای پایانی خندهدار هستند و ما را در میان کلاف سر درگم رویدادها نالان رها میکنند. پس چه بر سر منطق روایی آمد؟ پچپچهای گریس با دوستش و رابطه با پدرش چه بود؟ نقش پدر گریس در این معما کجاست؟ او میتوانست به خاطر علاقه شدید به دخترش و تنفرش از جاناتان یک قاتل بالقوه باشد، پس چرا انقدر کلوز آپ (سکانس مکالمه او با مدیر مدرسه را بیاد بیاورید) از او دیدیم، همهاش عبث بود؟ کارگاه کنجکاو و پرتکاپو داستان، ادگار رامیرز، در قسمت آخر چه بر سرش آمد؟ سهم او در دستگیری جاناتان فقط یک نمای دویدن روی پل بود؟
قسمت آخر سریال The Undoing بر خلاف روند کلی سریال، ناامید کننده، خلاف انتظارات و پایانی دلسردکننده برای مخاطبان است. سریالی که میتوانست به کلاسی برای یادگیری خلق درام، بازیگری و کارگردانی تبدیل شود، تبدیل به درسی برای یاد نگرفتن شد. اگر هنوز سریال The Undoing را ندیدهاید یا در حال تماشای قسمتهای ابتدایی آن هستید، به تماشای ۵ قسمت اول بسنده کنید و بگذارید سریال «فروپاشی» تا همیشه چون بتی تسخیر ناپذیر در ذهنتان باقی بماند.