رولاند اِمِریش در فیلم Midway تلاش میکند تا بزرگترین نبرد دریایی جنگ جهانی دوم روی اقیانوس آرام را جلوی دوربین به نمایش بکشد اما آیا او در این امر موفق عمل کرده است؟
فیلمساز برای شروع روایت قصهی تاریخی فیلمش، مخاطب را به توکیوی ژاپن در سال ۱۹۳۷ میبرد. درست زمانی که فرمانده ادوین لِیتون با بازی پاتریک ویلسون، آدمیرال یاماموتو ایسوروکو را ملاقات میکند. یاماموتو به واسطهی چند دیالوگ به شخصیت مقابلش میفهماند که ژاپن دیگر منفعل نمینشیند و اگر سیاستهای ایالات متحدهی آمریکا در قبال ارسال نهچندان کارآمد نفت پایان نیابد، قطعا کشور ژاپن عکسالعمل نظامی نشان میدهد.
تا مخاطب به دیالوگهای سکانس ابتدایی فیلم میدوی فکر کند و با شخصیت یاماموتو بیشتر آشنا شود، کارگردان با یک پرش زمانی ۴ ساله، قصه را از سال ۱۹۴۱ تعریف میکند. کارگردان در کاشت روایی ابتدایی فیلم به شدت ناموفق عمل میکند و رسما یک صحنهی اضافی برای این فیلم خلق میکند که نبود این سکانس، چندان ضربهی مهلکی به فرم روایی فیلم نمیزند. اِمِریش به راحتی میتوانست بهجای به نمایش کشیدنِ چند دقیقهای یاماموتو و لِیتون، این رویداد را در نمایش چند خط جمله روی یک الی چند کادر تصویر خلاصه کند.
اوج فاجعهی کارگردانی اِمِریش در همان ابتدای کار است که پس از یک سکانس آغازین بسیار بد، در مرحلهی بعدی مخاطب را مجبور میکند چند خطی دربارهی حوادث جنگ جهانی دوم مطالعه کند. در همین راستا، از حملهی ژاپن به چین و همچنین تصرف اروپا به دست ارتش نازیها به رهبری هیتلر چیزی دندانگیری جلوی دوربینِ کارگردان عاید بیننده نمیشود. در همین گیر و دار که از جنگ جهانی دوم اطلاعات درست و درمانی به بیننده انتقال نمییابد، حادثهی پرل هاربر به وقوع میپیوندد؛ رویدادی ناگهانی در منطقهی هاوایی که ارتش ژاپن، با عملیات هوایی کوبندهای، پایگاه دریایی ایالات متحدهی آمریکا را در پرل هاربر به خاک و خون میکشد. با اینکه سکانس نبرد پرل هاربر از جنبهی بصری بسیار تماشایی و سراسر اکشن از آب در آمد، بیننده همچنان درک درستی از روابط میان کشورها ندارد. گویا اِمِریش، بینندهی فیلم را یک مورخ در نظر گرفته که از تمام جوانب جنگ جهانی دوم آگاه است. به همین علت روایت فیلم، مهمترین خصیصهاش را از دست میدهد و آن هم چیزی نیست جز «آگاهسازی مخاطب». شاید این سوال در ذهن شما همین الان پدیدار شده که اگر هدف کارگردان، آگاه ساختن مخاطب از نبرد میدوی نیست، پس چه هدفی در قبال کارگردانی این اثر مد نظر داشته؟
شاید باورش اندکی سخت باشد اما دربارهی کارگردان و هنرمندی که کم و بیش یک پای ثابت برای دریافت جایزهی تمشک طلایی در سطح بینالمللی است، میتوان ادعا کرد که اِمِریش در عرصهی کارگردانی کاملا بلاتکلیف عمل میکند. او نه تلاشی میکند نحوهی روایت در آثارش را بهتر کند و نه به اجزای فرمی فیلم توجه میکند. در فیلم میدوی، همه چیز بد است و از همه بدتر، بیتوجهی کارگردان به شخصیتهایی که بهواسطهی لنز دوربین به بیننده معرفی میکند. کارگردان حتی نمیتواند قدرت ارتش ژاپن را به درستی نشان دهد. گویا از نظر او، هر دو جبههی آمریکا و ژاپن از جنبهی قدرت نظامی با یکدیگر همتراز هستند؛ در صورتیکه به قدری وسعت حملات چشم بادامیها در سال ۱۹۴۱ میلادی گسترده بود که نیروهای آمریکایی مجبور به عقبنشینی شدند.
در فیلم میدوی، همه چیز بد است و از همه بدتر، بیتوجهی کارگردان به شخصیتهایی که بهواسطهی لنز دوربین به بیننده معرفی میکند
بازیگرهایی که در این فیلم هنرنمایی میکنند، هر کدام شخصیتپردازی بسیار نپخته و ضعیفی دارند. کارگردان به قدری برای نمایش جنگ عجله دارد که از معرفی شخصیتهای قصه مثل دیک بِست (اد اسکرین)، ادوین لِیتون و به خصوص چستر نیمیتز (وودی هارلسون) جا میماند. پیرامون همین سه تن از نیروی دریایی آمریکای آن دوران، حرف و حدیثهای زیادی وجود داشته که فیلمساز بتواند از این مواد و مصالح برای شکل دادن کاراکترهای مصنوعیاش جلوی دوربین بهرهبرداری کند، اما آنچه که مسلم است بازیگرهای فیلم میدوی، سریع دیالوگهای خودشان را میگویند و از صحنه خارج میشوند. از طرفی انتخاب بازیگرها نیز چندان هوشمندانه نبود. برای مثال وودی هارلسون، با آن لحن و زبان بدنش که بیشتر به درد فیلمهای اکشن و کمدی میخورد، به سختی چهره و قالبِ یک نظامی خشک و عبوس را نشان میدهد؛ فردی که در جنگ جهانی اول نیز حضور فعالی از خود در تاریخ بشریت به جای گذاشته است. آنچه که مسلم و واضح است، اِمِریش نتوانسته از بازیگرها به خوبی بازی بگیرد، وگرنه کارگردانهای دیگری در همان صنعت هالیوود حضور دارند که به قول معروف از چوب خشک هم میتوانند بازی بگیرند! برای اِمِریش و فیلم میدوی البته عکس این صحبت، صدق میکند و رولاند اِمِریش از بازیگرهای مشهور و توانمندی مثل وودی هارلسون و پاتریک ویلسون، جلوی دوربین به مخاطبش رسما چند تکه چوب خشک تحویل میدهد.
اِمِریش هر چقدر از جنبهی شخصیتپردازی، نوع روایت و حتی نمایش وقایع تاریخی ضعیف عمل میکند، در نشان دادن انفجار، آن هم در یک دوز بسیار زیاد سنگ تمام میگذارد. هر چند که تماشای انفجارهای مهیب کامپیوتری، تنها در همان سکانسهای اول جذابیت دارد و در ادامهی ماجرا، نمایش این همه انفجار برای بیننده، عادی میشود و تماشای رگباری از گلوله و موشک در میان زمین و آسمان به تدریج حوصلهی مخاطب را سر میبرد. در این میان، قصهی نحیف و مُردنیِ فیلم میدوی نیز در میانهی راه از نفس میافتد. بیننده هم رسما حوصلهاش سر میرود که چرا کارگردان در نمایش نبرد اصلی میدوی لفت میدهد. تماشاگر زمانی بالاخره وارد ماجرای میدوی میشود که دیگر فیلم رو به اتمام است. فیلمساز هم طبق معمول در چنین صحنههایی که ماجرا باید با حوصله روایت شود، دستش را روی دکمهی فوروارد میگذارد و بسیار سریع، قصه به سمت جلو حرکت میکند.
برخلاف تمام ایرادات ریز و درشت فیلم میدوی، هر فردی که به فیلمنامهنویسی علاقهمند است باید فیلم Midway را نه یک بار، بلکه چندین مرتبه تماشا کند؛ چرا که درس گرفتن از اشتباهات کارگردان، به نفع هر هنرجوی حوزهی سینما خواهد بود. تنها ویژگی مثبت فرم روایی فیلم را احتمالا باید در عرضهی منظم اطلاعات داستانی دانست. در غیر این صورت فیلم میدوی با وسعت و عمق بسیار کم اطلاعاتش، نه شما را نسبت به این نبرد مهم تاریخی به درستی آگاه میکند، نه فیلمساز این توانایی را دارد با حرکت دوربین به شما اطلاعات بدهد و نه اصلا شخصیتها فرصت عرضه اندام جلوی دوربین را دارند؛ تاکتیکهای پیچیدهی جناح آمریکا برای فریب ژاپن نیز بماند که به بدترین شکل ممکن به تصویر کشیده شد. رولاند اِمِریش شاید در گذشتهی نه چندان دور نویسندهی خوبی بوده اما این روزها در عرصهی کارگردانی حرف خاصی برای گفتن ندارد و او بیشتر مثل کلاغی است که تلاش کرده راه رفتن کبک را یاد بگیرد اما راه رفتن خودش را نیز به طرز عجیبی فراموش کرده است.
- انفجار، انفجار و باز هم انفجار!
- روایت بهشدت ضعیف و سطحی
- شخصیتپردازیهای بهدردنخور
- ایفای نقش به شدت مصنوعی بازیگرانِ حتی سرشناس هالیوود
- ضرباهنگ احمقانهی فیلم
- کارگردان در نمایش عواطف انسانی بلاتکلیف عمل میکند
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید