فیلم Let Him Go به تازگی اکران شده و قصهای به ظاهر کلیشهای و تکراری را تعریف میکند. سوال اینجاست آیا میتوان از تماشای این فیلم و قصهاش لذت برد یا این فیلم نیز مثل دیگر آثار مشابه، به یک محصول یکبار مصرف تبدیل شده؟
داستان فیلم Let him go حول محورِ جورج و مارگارت، زوج میانسالی روایت میشود که به تازگی پسرشان جیمز را از دست دادهاند و بر اساس اتفاقاتی که رخ میدهد، باید برای یافتن و نجات نوهی خود تلاش کنند. این زوج البته هیچ ایدهای ندارند که قرار است وارد چه مسیر خطرناکی شوند و در طی دو ساعت فیلم، این دو شخصیت قدرت پیشبینی خاصی را نیز ندارند که دستِ تقدیر آنها را تا کجا پیش میبرد.
فیلم «بگذار برود» در همان سکانس اول، با حرکت دوربین و نوع میزانسن، ژست هنری به خود گرفته و به صورت غیرمستقیم این نکته را القا میکند که قرار است حرف و صحبتهای مهمی را از قابهای سینماییاش به مخاطب منتقل کند. «بگذار برود» در وهلهی اول خود را به شدت هدفمند نشان میدهد اما هر چه با زوجِ میانسالِ قصه در فیلم به جلوتر میرویم، مقولهای به اسم «هدفمندی» جای خود را به «بیهدفی» میدهد. پارادوکس و تناقض، زمانی به اوج خود میرسد که رفتارهایی را از شخصیتهای داستان میبینیم که نه با منطقِ ما به عنوان مخاطب سازگار است و نه در راستای چیزی است که احتمالا کارگردان در ابتدای فیلمبرداری این پروژه در سر داشته.
با اینکه فیلم «بگذار برود» از لحاظ طرح داستانی، یک اثر سرگرمکننده و چه بسا جذاب به نظر میرسد، فیلمنامهاش از جنبهی وحدت کلام، به شدت پریشان و آشفته است. فیلم، دانستنیهایی را به مخاطبش ارائه میدهد که به نوعی بدیهیات محسوب میشود، اما گویا کارگردان در تعریف ماجرا و حتی نمایش گذشتهی شخصیتها وحشت دارد. فیلمنامهنویسِ «بگذار برود» در خلق کاراکترها، عملکردی به شدت ضعیف از خود به نمایش کشیده و فیلمساز بر همین اساس نتوانسته شخصیتی دلچسب و قابل قبول بسازد. مخاطب صرفا متوجه میشود که جورج، یک کلانتر بازنشسته و شریف است که بازنشسته شده و روزگارش را در صلح و آرامش سپری میکند. اینکه او و همسرش چه طرز تفکری را دارند، نه در خلال دیالوگها آشکار میشود و نه در حین رویدادهای فیلم. به همین دلیل میتوان در درجهی اول اینگونه ادعا کرد که کاراکترهای اصلی فیلم که حوادث اصلی داستان حول محور آنها میچرخد، پریشانحال هستند؛ حالتی که رفتارهایشان را در طول مدت قصه تا حدی توجیه میکند.
اتفاقاتی که برای نوهی جورج و مارگارت میافتد را تنها در چند سکانس که از تعداد انگشتان یک دست فراتر نمیرود از قاب دوربین میبینیم. در اواسط داستان متوجه میشویم که این بچهی کوچک که اسمش جیمی است، توسط خانوادهای به اسم «ویبوی» نگه داشته میشود. آیا کارگردان اتفاقات ناگواری را بین جیمی و ویبویها به ما نشان میدهد؟ خیر. آیا ناراحتیهای جیمی به عنوان یک پسربچهی بیپدر را حس میکنیم؟ مسلما خیر؛ چراکه اصلا کارگردان تلاشی نکرده بیننده با این پسربچه بیشتر آشنا شود و درد و غمش را درک کند.
حتی اتفاقی که در همان اوایل فیلم بین جیمی، مادر و پدرخواندهاش رخ میدهد آنچنان دراماتیک نیست. ایفای نقشها به نسبت قابل قبول است، اما جایِ دوربین درست نیست. دوربینِ فیلمبردار در بیشتر اوقات از کاراکترها دور است و این دوری، بین بیننده و شخصیتهای داستان فاصله میاندازد؛ فاصلهای که توانِ ارتباط برقرار کردن با جورج، مارگارت و حتی شخصیتهای منفی را به شدت کاهش میدهد.
فیلم «بگذار برود» شبیه به آثار جنایی و اکشن رایج در هالیوود نیست که سرعت روایت داستانش، تند و تیز باشد. کارگردان در تعریف داستان اصلا شتابزده عمل نمیکند، همه چیز خیلی آرام به جلو پیش میرود و ما این حس آرامش را هنگام سفر جورج و مارگارت برای پیدا کردن جیمی به تدریج احساس میکنیم؛ گویا دنیای فیلم، یک دنیای صاف و ساده است و تنها این زوجِ میانسال دچار یک مشکل جدی در زندگیشان شدهاند. این القای خط فکری بهواسطهی تعریف بسیار کند داستان و برداشتهایی است که فیلمساز از محیط و اجزای صحنه میگیرد. برای مثال برداشتهایی از یک اسب را چندین مرتبه در طول فیلم مشاهده میکنیم. به نظر میرسد کارگردان میخواسته ذهنِ بیننده را برای اتفاقات اکشن و هیجانانگیز یک سوم پایانی فیلم آماده کند.
به جز سرعت بسیار کندی که روایت فیلم «بگذار برود» دارد، عامل آزاردهندهی دیگری دیده نمیشود که بخواهد مخاطب را نسبت به تماشای قصه پس بزند
به جز سرعت بسیار کندی که روایت فیلم «بگذار برود» دارد، عامل آزاردهندهی دیگری دیده نمیشود که بخواهد مخاطب را نسبت به تماشای قصه پس بزند. کارگردان هر از گاهی برداشتهای سینمایی چشمنوازی را به بیننده نشان میدهد که صرفا تزئینی و دکوری است. هیچ هدفِ خاصی در وجود چنین برداشتهای اغلب جادهای به ذهن متبادر نمیشود و تدوینگر میتوانست چنین برداشتهایی را به راحتی حذف کند. فیلم مقدمه و موخرهی خوبی از حیث جذابیت دارد اما این اثر در میانهی راهِ خود، گرفتار در همان چیزی میشود که در ابتدای نقد و بررسی فیلم «بگذار برود» اشاره کردهایم؛ بیهدفی در عینِ ژستِ هدفمندی.
دغدغه و دلشورههایی به جان بیننده در حین تماشا میافتد که نشان میدهد کارگردان به تغییر حالات و روحیات بیننده نیز فکر کرده است. کارگردان در القای مفاهیمی همچون «بیعدالتی» شاید نتوانسته منطقی و اصولی رفتار کند، اما در نمایش صفاتی همچون «نفرت»، «فداکاری» و حتی خصیصههایی مثل «انتقام» و «خونخواهی» میتواند یک مخاطب عادی سینما را برانگیخته کند.
این حس برانگیختگی و تهییج مخاطب همان چیزی است که سینما را سینما میکند! بر اساس اتفاقاتی که در یک سوم پایانی فیلم میافتد، تقریبا هر بینندهای دلش میخواهد تا جورج، همان قهرمانبازیهایی را انجام دهد که مخاطب در ذهنش میپروراند. کارگردان هر اندازه که در بحثِ شخصیتپردازی در میانهی کار ضعیف ظاهر شد، در انتها توانسته صحنه را دراماتیک کند؛ هر چند که برداشتهای پایانی و حوادث نفسگیر انتهایی، تا حدی از منطقِ دنیای واقعی خارج میشود. با تمام این تفاسیر، مخاطب لذت میبرد از چیزی که تماشا کرده و اتفاقاتی که پشت سر هم رخ داده است.
فیلم Let Him Go فرم خوبی دارد اما کلام کارگردان یا همان زیرمتن فیلم، به شدت پریشانگونه، با هدفی بسیار سطحی است. در زمانهای که اغلب هنرمندان از قاب سینما استفاده میکنند تا هنجارهای به خصوصی را به بیننده آموزش دهند، فیلمساز در فیلم «بگذار برود» مخاطبش را تشویق میکند تا اگر او از مجرای قانون نمیتواند به اهداف مشروعش برسد، به سمت بهره جستن از ناهنجار و بزههای اجتماعی به مقاصدش سوق پیدا کند. با تمام این تفاسیر فیلم «بگذار برود» با تمام ژست هنری و به ظاهر هدفمندانهاش، اثر خوشساختی است که میتوان از تماشایش لذت برد؛ البته اگر بتوانید ریتم کند روایت قصهاش را تحمل کنید.
- فرم قدرتمند و حسابشدهی فیلم
- طرح داستانی فیلم جذابیت دارد
- کنش و واکنشهای هیجانانگیز در یک سوم پایانی فیلم
- موفقیت نسبی کارگردان در برانگیخته کردن عواطف بیننده
- ریتم بسیار کند روایت داستان
- خلقِ شخصیتها به درستی انجام نمیشود
- جای نادرست دوربین در اکثر برداشتها
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید