بهترین بازیهای تحسینشده که بیش از حد طولانی هستند
از ساعتها به روزها
طول بازیهای ویدیویی موضوعی پیچیده است، زیرا برخلاف آنچه در نگاه اول به نظر میرسد، بیشتر بودن همیشه به معنای بهتر بودن نیست. برخی از عناوین خاص از کمپینهای کوتاهتر بهرهمند میشوند؛ چرا که این ساختار میتواند تجربهای فشردهتر و ماندگارتر فراهم کند، بدون آنکه نیاز به صرف زمان زیادی داشته باشد. به همین علت قرار است به سراغ معرفی بهترین بازیهای تحسینشدهای برویم که بازیکنان میبایست، ساعات زیادی را برای آن در نظر بگیرند.
با این حال، روندهای امروزی در صنعت بازیهای ویدیویی ما را به سمت ماجراجوییهایی هرچه طولانیتر سوق دادهاند؛ با مراحل باز و گستردهای که از مأموریتهای فرعی و اهداف متنوع پر شدهاند و در نتیجه، مسیر اصلی را پراکنده کرده و گاه کیفیت تجربه را کاهش میدهند. اغلب در دنیای بازیهای ویدیویی کمتر به آن توجه میشود. بازیهای طولانی معمولاً با وعده ارائه محتوای بیشتر و داستانی عمیقتر همراه هستند، اما در عین حال میتوانند برای بازیکن نوعی فشار ایجاد کنند که بازی کردن را به یک وظیفه تبدیل کند نه یک سرگرمی. توسعهدهندگان بازی باید در طراحی بازیهای خود تعادلی میان کیفیت محتوا و زمان لازم برای تجربه کامل بازی ایجاد کنند. صرفاً افزایش طول بازی بدون حفظ جذابیت و ریتم مناسب میتواند به کاهش رضایت بازیکنان منجر شود.
در نهایت، طولانی بودن بازی به خودی خود نکته منفی نیست، بلکه باید همراه با طراحی هوشمندانه، داستانسرایی جذاب و گیمپلی متنوع باشد تا بازیکن بتواند در طول مدت بازی همچنان احساس انگیزه و لذت داشته باشد. این تعادل است که تجربه بازی را به سطحی فراتر از صرفاً گذراندن وقت میرساند. همچنین باید توجه داشت که تجربه هر بازیکن نسبت به طول بازی متفاوت است و عوامل متعددی مانند سبک بازی، علاقه به ژانر، زمان آزاد و انتظارات شخصی تأثیر زیادی در این موضوع دارد. برخی بازیکنان از بازیهای طولانی و پرجزییات لذت میبرند و آنها را فرصتی برای غوطهور شدن در دنیای بازی و کشف تمامی جزئیات میدانند، در حالی که برخی دیگر ترجیح میدهند بازیهایی را تجربه کنند که سریعتر و متمرکزتر باشند. بنابراین، توسعهدهندگان میتوانند با ارائه گزینههای مختلف مثل حالتهای کوتاهتر یا محتوای قابل انتخاب، به طیف گستردهتری از مخاطبان پاسخ دهند و رضایت بیشتری ایجاد کنند. این انعطافپذیری در طراحی بازی، میتواند باعث شود که بازیهای با مدت زمان بالا برای افراد بیشتری قابل دسترس و لذتبخش باشد.
سری بازیهای Mass Effect
سری بازیهای Mass Effect از ابتدا تا انتها برای گیمرها شگفتانگیز بود، حتی با وجود اینکه سالها پس از انتشار آن تجربهاش کردیم؛ اما این بازی کاملاً محصول دوران خود است. برای ارائهی یک ماجراجویی کهکشانی پُرجزییاتتر، استودیو BioWare مقدار زیادی محتوای فرعی به بازی اضافه کرد که نه از نظر گیمپلی و نه از نظر روایت، هیچ نقشی در پیشبرد ماجرا نداشتند.
استفاده از وسیلهی ناکارآمد Mako برای کاوش در سیارات خالی و بیروح با طراحیهای تکراری و مکانیکهای خستهکننده، بدون شک بدترین بخش کل بازی Mass Effect است و شاید تنها نکته واقعاً منفی آن باشد. خوشبختانه، استودیو این درس را آموخت و در بازی Mass Effect 2 برخی از زیباترین و بهترین محتوای فرعی قرن را ارائه داد، بنابراین اشتباهات قسمت اول برای رسیدن به این پیشرفت ضروری بودند.
بازی Borderlands 3
با اینکه ساعتهای زیادی را به بازی کردن این بازی اختصاص دادهایم و آن را بسیار سرگرمکننده یافتهایم، بازی Borderlands 3 از طولانی شدن بیش از حد کمپین اصلی خود رنج میبرد. برخلاف نسخههای پیشین، به نظرمان محتوای فرعی این بازی جذابتر و متنوعتر است، اما مأموریت اصلی بهدلیل کش دادن بیش از حد رویارویی با Calypso Twins بسیار خستهکننده میشود.
علاوه بر اینکه بازی زیر سایهی شخصیت Handsome Jack قرار دارد، استودیو Gearbox تلاش زیادی کرده تا حضور خود را در صفحهنمایش تحمیل کند و مأموریتهای اصلی بسیاری را اضافه کرده که هیچ کمکی به جذابیت یا پیشینهی شخصیتها نمیکنند. وقتی به نقطه اوج بازی میرسید و از مبارزه نهایی کاملاً ناامید میشوید، چارهای ندارید جز اینکه به عقب برگردید و تمام زمان هدر رفته را درک کنید. بازی Borderlands 3 همچنان یک بازی بسیار سرگرمکننده است، اما در تلاش برای سبقت گرفتن از نسخههای قبلی، خیلی به خورشید نزدیک شده است.
بازی Darksiders 2
بازی کردن نقش پیک یا دستیار در یک بازی ویدیویی یکی از رایجترین روشهایی است که جهانهای باز در دهه گذشته برای اجرای مکانیکهای خود به کار گرفتهاند. خوشبختانه، بازیهایی مانند؛ بازی The Witcher 3: Wild Hunt آمدند تا به ما نشان دهند چگونه این کار را به درستی انجام دهیم، اما عناوین به همان اندازه عالیای مثل بازی Darksiders 2 خیلی زود وارد میدان شدند و در این زمینه شکست سختی خوردند.
ماجراجویی Death یکی از بهترین بازیهای هکاند اسلش در تاریخ است، اما بهعنوان یکی از بهترین جهانهای باز به حساب نمیآید، زیرا تمام مأموریتهای اصلی و فرعی آن به تکرار مکرر یک عمل محدود شدهاند. یافتن دو کلید، نجات سه روح، شکست چهار جنگجو، جمعآوری پنج قطعه از هر چیز… همه مأموریتها کاملاً بیروح هستند و با طولانی کردن بیمورد همه چیز، گیمپلی بینقص Darksiders 2 را تحت تأثیر منفی قرار میدهند.
بازی Metal Gear Solid 5: The Phantom Pain
ما اصلاً از مخالفان بازی Metal Gear Solid 5: The Phantom Pain نیستیم؛ چرا که با وجود آگاهی از نقاط ضعف متعدد آن، از تجربمان با این بازی رضایت داشتیم. با این حال، درباره یک موضوع با منتقدان آن همنظر هستیم و آن طولانی بودن نامناسب تجربه بازی است؛ زیرا بازی نه تنها مراحل بسیار بزرگ و گستردهای دارد، بلکه ساختاری تکراری و بیپایان را در سراسر کمپین اصلی دنبال میکند.
برای هر مأموریت، دهها مأموریت فرعی وجود دارد که بیشتر آنها شامل انجام دادن همان کارها در شرایط کمی متفاوت هستند، و این باعث میشود روایت داستان بهطرزی عجیب و پراکنده باشد که هرگز کاملاً موفق نمیشود. برای دیدن پایان واقعی بازی، باید شرایطی نامشخص و تکراری را که مشابه محتوای قبلی است، برآورده کنید؛ بنابراین اگر بخواهید بیشترین بهره را از بازی ببرید، در واقع در یک چرخه مداوم انجام کارهای تکراری گرفتار میشوید. ما این بازی را دوست داریم، زیرا از نظر گیمپلی روانترین بازی است، محیط آن فوقالعاده است و موسیقی متن آن فراموشنشدنی است، اما طراحی کلی بازی یک فاجعه غیرقابل دفاع است.
بازی Inscryption
ستایش بازی Inscryption یکی از بزرگترین علاقهمندیهای ما است، زیرا آن را در میان تاثیرگذارترین و فراموشنشدنیترین عناوین مستقل تاریخ میدانیم، هرچند این به معنای نبود مشکلات در آن نیست ولی مطمئنا جایگاهی ویژه در میان بهترین بازیهای تحسینشده دارد. اکثر این مشکلات مربوط به تلاش بسیار شدید Daniel Mullins برای تغییر و به چالش کشیدن انتظارات بازیکن است؛ چیزی که در دو پرده اول بهخوبی عمل میکند اما در پرده سوم کمی ضعیف میشود.
نقطهای میرسد که ادامه دادن به شگفتزده کردن بازیکن عملاً غیرممکن میشود، اما بازی همچنان با پیچشها و تغییرات غیرمنتظره بیشتر و بیشتر تلاش میکند که این روند باعث میشود پایان خوشایندی شکل نگیرد. از یک بازی کارت روگلایک به اتاق فرار، سپس به یک بازی ماجراجویی و در نهایت به یک معمای چندبعدی رسیدن، کاری فوقالعاده است. با این حال، پس از گذشت ساعتهای زیاد، بازی Inscryption دیگر آن توانایی اولیه در تحت تأثیر قرار دادن بازیکن را ندارد و به همین دلیل در پایان طعمی تلخ و شیرین بر جای میگذارد.
بازی NieR Replicant
ما همیشه بازیهایی را که دست به کارهای جسورانه و عجیب میزنند دوست خواهیم داشت، حتی اگر همیشه موفق نباشند، و این دقیقاً حالتی است که در بازی Nier Replicant شاهد آن هستیم. ما همه چیز درباره این بازی و بهطور کلی آثار Yoko Taro را بسیار تحسین میکنیم، اما مجبور بودن به عبور چندباره از مناطق یکنواخت و تکراری با سیستم مبارزه محدود و ثابت، بسیار آزاردهنده است.
داستان، شخصیتها و موسیقی بدون شک بهترین ویژگیهای بازی هستند، اما همه اینها پشت مجموعهای از کارهای پیشپاافتاده پنهان شدهاند که تکمیلشان دهها ساعت طول میکشد؛ از مأموریتهای فرعی خستهکننده گرفته تا مأموریتهای اصلی که وضعیت بهتری ندارند. اگر بازی Nier Replicant نصف این مدت زمان بود و شما را مجبور نمیکرد تا سلاحها را جمعآوری کنید، انگار که نجات دنیا به آن وابسته باشد، مطمئنم تعداد بیشتری از بازیکنان این بازی را به اندازه ما دوست خواهند داشت.
بازی Blue Prince
وقتی برای اولین بار به پایانبندی بازی Blue Prince میرسید، احساس حضور در یکی از بهترین بازیهای معمایی تاریخ، بهجرئت میتوان گفت، کاملاً غیرقابل اجتناب است. با این حال، اگر کنجکاو باشید که به تعداد زیاد نقاط مبهم داستان پی ببرید و تصمیم بگیرید به بازی ادامه دهید، بهراحتی متوجه میشوید که پایانبندی تنها نوک کوه یخ است و شما بیش از نیمی از محتوا را از دست دادهاید.
شما به کاوش ادامه میدهید، نقاط بیشتری را به هم متصل میکنید، درباره هر قطعه اطلاعاتی که پیدا میکنید یادداشت برمیدارید و در نهایت به این نتیجه میرسید که با پیچیدهترین بازی تاریخ ویدیوگیمها روبهرو هستید. ما این موضوع را کاملاً جذاب میدانیم، اما باید گفت نقطهای میرسد که مگر اینکه نابغه مطلق باشید، ادامه دادن عملاً غیرممکن میشود. بازی هر لحظه سرنخها و حتی موارد گمراهکننده بیشتری را به سمت شما پرتاب میکند و به جای روشن کردن مسیر، در هر پیچ شما را سردرگمتر میکند. تمام کردن بازی Blue Prince بدون راهنما یا نکتههای کمکی باید یکی از بزرگترین دستاوردهای دنیای بازیهای ویدیویی مدرن باشد. این بازی یک شاهکار است، اما واقعاً بیش از حد پیچیده و سنگین است.
بازی Elden Ring
بازی Elden Ring عنوانی با مقیاس و غوطهوری بیسابقه است؛ به گونهای که راحتی جذب شدن در آن و تبدیل شدن به بخشی از دنیای The Lands Between، چیزی است که میتوان آن را جادویی توصیف کرد. وقتی پس از 30 ساعت بازی کردن، بهسختی از منطقه Limgrave خارج شدهاید و برای اولین بار Liurnia را میبینید، یا زمانی که به Leyndell، Siofra River یا Caelid میرسید، تنها کاری که از دستتان برمیآید، ایستادن و ادای احترام به کار عظیم استودیوی FromSoftware است.
با این حال، با گذشت زمان حس شگفتی به نوعی سنگینی و فشار تبدیل میشود. وقتی به Royal Capital رسیدیم، فکر میکردیم به پایان نزدیک شدهایم، اما سادهلوحی ما این بود که نمیدانستیم تازه به نیمی از کمپین رسیدهایم. قدم گذاشتن در Farum Azula همزمان حس تحسین و نگرانی را برایمان به همراه داشت؛ اول به این دلیل که نمیتوانستیم باور کنیم بازی میتواند تا این حد بزرگ باشد، و دوم به این خاطر که نمیخواستیم بازی اینقدر بزرگ باشد. اگر چند منطقه کمتر داشت و تراکم محتوا در مناطق بعدی بیشتر بود، بازی Elden Ring حتی میتوانست بازی قطعیتر و کاملتری باشد. به نظرمان این بازی یکی از بزرگهای زمان است، اما در عین حال فکر میکنیم طولانی بودنش بیش از حد است.
بازی It Takes Two
بازی It Takes Two یکی از بهترین بازیهای همکاری (Co-op) چند سال اخیر است، اما به نظر من در زمینه طول بازی نیاز به نقد بیشتری دارد. سطوح و مکانیکهای ابتدایی کاملاً تازه و نوآورانه هستند، اما کمپین بهخاطر اندازه بیش از حد خود، پر از فراز و نشیب است. فصلهایی مانند Rose’s Room، Snow Globe و The Attic بیش از حد طولانی شدهاند و اجازه نمیدهند که انتقال سریع گیمپلی بین مراحل اتفاق بیفتد، در نتیجه مکانیکهای خاص آنها در نهایت خستهکننده میشوند.
در نتیجه، ناهماهنگی قابلتوجهی به وجود میآید؛ فصلهایی که خیلی کوتاهتر از حد انتظار هستند و برخی دیگر که بیش از حد طولانی شدهاند، و این باعث ایجاد تعادلی نادرست بین مکانیکها میشود، بهطوری که برخی کمارزش و برخی دیگر بیش از حد استفاده شدهاند. علاوه بر این، با توجه به ماهیت همکاری بازی، طولانی بودن بازی It Takes Two باعث میشود بازی کمتر در دسترس باشد. تعداد جلساتی که باید برای دیدن تیتراژ پایانی طی کنید، بیشتر از میانگین است، بنابراین این بازی اولین گزینه پیشنهادی ما برای طرفداران این سبک نخواهد بود.
بازی The Last of Us Part 2
همیشه گفتهایم که بازی The Last of Us Part 2 را بیشتر از نسخه اولش دوست داریم، زیرا این بازی را عنوانی نزدیک به کمال میدانیم، اما دقیقاً چیزی که مانع رسیدن آن به کمال میشود، طول و ریتم بازی است. بازی شروعی فوقالعاده دارد، کلیشهها را میشکند و انتظارات را تغییر میدهد، اما هرچه پیش میرود، به دلیل تعداد زیاد فلشبکها و تغییر مداوم زاویه دید، افت میکند.
وقتی به پایان بازی نزدیک میشوید، هیجانی که در نیمه اول بازی ایجاد شده بود کاملاً کاهش یافته و شدت آن دیگر مثل قبل نیست. دیدن تجربه هر دو شخصیت اصلی ارزشمند است، اما نحوه اجرا در این بخش ناپیوسته و نامنسجم است. حتی بدون در نظر گرفتن تغییرات زاویه دید، بازی ساعتهای اضافی و غیرضروری دارد و پایانی را ارائه میدهد که بیش از حد کشدار است و نمیتواند با هیجان بزرگی که اطراف آن شکل گرفته، همتراز باشد. اگر بازی کمی کوتاهتر بود و تمرکز روایی کمپین بهتر توزیع میشد، شک نداریم که بازی The Last of Us Part 2 به طور یکپارچه بیشتر از نسخه اول، که بسیار فشردهتر و کمتر تکراری است، محبوب میشد؛ نسخهای که با وجود عالی بودن، نقاط ضعفی دارد.

به پایان فهرست طولانیترین ولی در عوض بهترین بازیهای تحسینشده رسیدیم و امیدواریم که حتی با در اختیار قرار دادن بیشترین ساعت، بهترین تجربه را هم به عنوان پاداش نهایی دریافت کرده باشید. حال جدا از بازیهای بالا، طولانیترین زمانی که صرف یک بازی کردهاید، برای چه بازیای بوده است؟
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید