بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما
در دنیای فیلمهای جنگی، داشتن ایدههای جدید و متفاوت میتواند یک فیلم را به اثری ماندگار و فراموش نشدنی تبدیل کند. بارها نبرد نرماندی را در قالب فیلمهای مختلفی تجربه کردیم و تا حالا هیچکدام مثل فیلم Saving Private Ryan نتوانستهاند آن حس نبرد را به بهترین شکل ممکن منتقل کنند.
در بیست سال گذشته، فیلمهای زیادی دربارهی جنگهای عراق و افغانستان ساخته شدهاند، اما بهترین فیلمهای جنگی قرن بیست و یکم نشان میدهند که جنگ جهانی دوم همچنان الهامبخشترین موضوع برای فیلمسازان است. با اینکه در سالهای اخیر، این درگیریهای معاصر ژانر جنگی را تحت سلطه داشتهاند، اما سینما صحنهی بازنمایی تاثیرگذار نبردهایی از دوران جنگ داخلی آمریکا تا نبردهای تاریخی و افسانهای هم بوده است. فیلمهایی که در این لیست آمدهاند، نشان میدهند که تماشای جنگ روی پرده سینما هم میتواند به همان اندازه اعتیادآور باشد، یا حتی بیشتر. امیدواریم این لیست، همان چیزی باشد که به دنبالش هستید.
Dunkirk

به جای آنکه کریستوفر نولان بار دیگر درگیر پیچوخمهای روایی ژانری و جلوههای بصری پر زرقوبرق شود، در حماسهی جنگی و خیرهکنندهی «دانکرک» راهی کاملاً متفاوت را انتخاب میکند: سادگی فریبنده. او تماشاگر را مستقیما به دل ماجرا میبرد، با قرار دادن دوربین در نزدیکترین فاصله به نقطهنظر شخصیتها – در خشکی، دریا و آسمان – و در بسترهای زمانی متفاوت، روایت را در دل تخلیه نیروهای متفقین در سال ۱۹۴۰ شکل میدهد؛ جایی که ۴۰۰ هزار سرباز بریتانیایی و متحدانش در ساحل دانکرک فرانسه، در محاصرهی نیروهای دشمن گیر افتادهاند.
نولان ما را در تجربهی بیرحمانه حملات پیدرپی آلمانها شریک میکند؛ جایی که سربازان بیدفاع زیر آتش مسلسلهای لوفتوافه، انفجار توپخانه، بمبارانها و اژدرهای مرگبار، تنها تلاش میکنند زنده بمانند. بیشتر سکانسهای پرهیجان فیلم، بی هیچ دیالوگی روایت میشوند. تمرکز اصلی روی سرباز جوان بریتانیایی به نام تامی (با بازی درخشان بازیگر تازهکار، فیون وایتهد) است که با تقلا برای بقا، تلاش میکند از این مهلکه جان سالم به در ببرد.
در کنار او، تماشاگر برای خلبانی با بازی تام هاردی (که بار دیگر پشت ماسکی پنهان شده) نیز دلهره میکشد؛ او در کابین یک جنگنده اسپیت فایر نیروی هوایی سلطنتی، درگیر نبردی بیامان با هواپیماهای دشمن است، در حالی که مدام سطح سوخت را زیر نظر دارد. مارک رایلنس نقش یک غیرنظامی بریتانیایی را ایفا میکند که قایق تفریحیاش برای عملیات نجات سربازان در آن سوی کانال مانش به خدمت گرفته شده و در نهایت، کنت برانا در نقش فرماندهی نیروی دریایی بریتانیا، نگاهی از بالا به تحولات آشفته عملیات «دینامو» دارد و شاید بیش از همه شخصیتها، سخن میگوید.
«دانکرک» در هر قاب و هر صحنهاش نمونهی درخشانی از کارگردانی بینقص است؛ چه در قالب IMAX، چه در نگاتیو ۶۵ میلیمتری.
Hacksaw Ridge

مل گیبسون با پنجمین فیلم بلندش، بازگشتی باشکوه به سینما داشت؛ درامی اکشن، پرقدرت و تأثیرگذار که با خشونتی نفسگیر و بار احساسی قوی، وحشتهای جنگ را به شکلی عمیق به تصویر میکشد. همچون سم پکینپا یا کن راسل، گیبسون کارگردانی است که استادانه از پس ساختن دنیایی زنده و ملموس برمیآید؛ تا جایی که صحنههای خشن و پرتنش او ممکن است برای برخی بینندگان بیش از حد طاقتفرسا باشند.
اندرو گارفیلد انتخابی کاملاً مناسب برای نقش یک پسر صلح طلب و دکتر جنگ است؛ جوانی که میخواهد از زیر سایهی پدری سلطهگر (با بازی درخشان هوگو ویوینگ) بیرون بیاید و همراه برادرش به ارتش بپیوندد تا در جنگ جهانی دوم، با نیروهای ژاپنی بجنگد. در دورهی آموزشی، او بهدلیل امتناع از حمل سلاح مورد تحقیر و شکنجه قرار میگیرد و حتی به دادگاه کشیده میشود. اما در میدان نبردی جهنمی بر فراز صخرهها، بدون شلیک حتی یک گلوله، به قهرمانی بدل میشود و جان ۷۵ سرباز را نجات میدهد.
این نقش، نخستین نامزدی اسکار را برای گارفیلد به ارمغان آورد؛ در کنار مجموع شش نامزدی دیگر برای فیلم، از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی برای مل گیبسون. Hacksaw Ridge موفق شد دو جایزهی اسکار را نیز از آن خود کند: بهترین تدوین و بهترین تدوین صدا. در گیشه هم درخشان ظاهر شد و با فروش جهانی ۱۵۸.۷ میلیون دلاری، جایگاه گیبسون را بهعنوان یک فیلمساز قدرتمند دوباره تثبیت کرد.
American Sniper

کلینت ایستوود، فیلمساز کهنهکار، با پرترهای پر تنش از جنگ عراق و زندگی تکتیرانداز فقید اهل تگزاس، کریس کایل، موفق شد به قلب تماشاگران بزند و البته به فروش جهانی چشمگیر ۵۴۷ میلیون دلاری دست پیدا کند. بردلی کوپر برای ایفای نقش این تکتیرانداز نیروی ویژهی دریایی آمریکا، ۳۵ پوند عضله اضافه کرد تا در قالب مردی ظاهر شود که جانهای زیادی را نجات داد و با دقتی مرگبار، بسیاری را از بین برد.
ایستوود در این فیلم سعی دارد تاثیرات روانی جنگ را بر شخصیت پیچیده و واقعی کایل واکاوی کند، اما نتیجهی کار واکنشهایی تند از هر دو سوی طیف سیاسی آمریکا را در پی داشت. عدهای آن را تمجیدی از میهنپرستی افراطی و پرچمزدنهای نمادین دانستند و برخی دیگر آن را روایتی همدلانه از یک سرباز گرفتار در بحران روانی پس از جنگ (PTSD) تعبیر کردند.
در هر صورت، «تکتیرانداز آمریکایی» فیلمی است تماشایی و پرکشش که موفق شد شش نامزدی اسکار از جمله بهترین فیلم را به دست آورد و جایزهی اسکار بهترین تدوین صدا را نیز از آن خود کند.
Troy

شاید دیدن اسم Troy در بین فیلمهای جنگی عجیب باشد، ولی ما اینجا قرار نیست فقط درباره فیلمهای جنگهای جهانی که با سلاح گرم بودهاند صحبت کنیم. فیلم تروی به کارگردانی ولف گانگ پترسن، اقتباسی آزاد از حماسهی ایلیاد هومر است که با ترکیبی از شکوه اسطورهای، نبردهای نفسگیر و درامی انسانی، یکی از ماندگارترین آثار تاریخی سینمای قرن ۲۱ را رقم زده است. هرچند فیلم برخی جزئیات اسطورهای را کنار گذاشته تا روایت خود را واقعگرایانهتر جلوه دهد، اما همچنان جوهرهی تراژدی و افتخار را حفظ میکند؛ همان جوهری که قلب ادبیات کلاسیک را میسازد.
برد پیت در نقش آشیل، جنگجویی اسطورهای و بیرحم، ترکیبی از غرور، شور جنگ و احساسات انسانی را به تصویر میکشد. او که در پی جاودانگی است و میخواهد اسم خودش را در تاریخ ثبت کند، درگیر جنگی میشود که با دزدیده شدن هلن، همسر پادشاه اسپارت، توسط شاهزاده شهر تروا – یعنی پاریس (با بازی اورلاندو بلوم) – شعلهور میشود. اما در بطن این جنگ، تضادهای عمیقتری جریان دارد: میان افتخار و انسانیت، میان وظیفه و عشق.
اریک بانا در نقش هکتور، شاهزادهی شجاع و خردمند تروا، نقطهی تعادل فیلم است؛ قهرمانی که نه به دنبال شکوه، بلکه به دنبال محافظت از خانواده و سرزمینش است. نبرد نهایی او با آشیل، یکی از نفسگیرترین و دردناکترین دوئلهای تاریخ سینماست. با موسیقی حماسی جیمز هورنر، طراحی صحنهی باشکوه، و سکانسهای نبرد عظیم، تماشاگر را به دل اسطورهها میبرد. فیلم، اگرچه گاهی از تاریخ فاصله میگیرد، اما در ارائهی شکوه و تراژدی انسان، کاملاً موفق است.
Apocalypse Now

مگر میشود صحبت از فیلمهای جنگی باشد و حرف از شاهکار فرانسیس فورد کاپولا، یعنی Apocalypse Now نشود؟ این فیلم آنقدر در تار و پود فرهنگ سینما تنیده شده که تقلیل آن به صرفاً یک «فیلم جنگی» نوعی بیعدالتی است. این اثر، اقتباسی جسورانه از رمان دل تاریکی اثر جوزف کنراد است که حال و هوای آن از رودخانههای تاریک آفریقا به دل باتلاقهای خفقانآور ویتنام منتقل شده؛ اما نیروی واقعی فیلم نه فقط در روایت، بلکه در جنون و وسواس خالقش نهفته است.
از همان سکانس افتتاحیهی خلسهآور و ویرانگر، همراه با آهنگ «The End» از گروه The Doors، تا حملهی هوایی کابوسوار با نوای حماسی پرواز والکریها، فیلم به تدریج تماشاگر را به اعماق تاریکترین زوایای روان انسان میبرد. بازی مارلون براندو در نقش مرموز و هولناک «سرهنگ کرتز»، که در سایهها پنهان شده و آرامآرام ما را با دیوانگی خود همدل میکند، نقطهی اوج این سقوط است. فیلمبرداری طاقتفرسای اثر، که تا مرز فروپاشی روانی کاپولا پیش رفت، بخشی از افسانهی آن شده است. اما نتیجه، چیزی فراتر از یک روایت جنگی است: این فیلم که بین فارسی زبانها با اسم «اینک آخرالزمان» هم شناخته میشود، در واقع تجربهای سینمایی است از ویرانی، جنون و فروپاشی معنای انسانیت. همین تجربه است که آن را به یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین فیلمهای تاریخ سینمای آمریکا بدل کرده است.
The Hurt Locker

فیلم The Hurt Locker محصول سال ۲۰۰۸ با ارائهی تصویری پیچیده و شخصی از جنگ عراق، تاریخساز شد؛ زمانی که کارگردان آن، کاترین بیگلو، به نخستین زنی بدل شد که جایزهی اسکار بهترین کارگردانی را دریافت میکند. اما موفقیتهای فیلم به همین جا ختم نشد: این اثر همچنین جوایز اسکار بهترین فیلم، فیلمنامهی اورجینال، تدوین صدا، میکس صدا و تدوین فیلم را نیز از آن خود کرد.
با بازی جرمی رنر، آنتونی مکی، برایان گراهرتی، کریستین کامارگو، رالف فاینس، دیوید مورس و گای پیرس، داستان The Hurt Locker بر یک تیم خنثیسازی بمب تمرکز دارد و به بررسی تأثیرات روانی، احساسی و جسمی جنگ میپردازد. فیلمنامهنویس فیلم، مارک بوال، برای نوشتن فیلمنامه از تجربهی شخصی خود در پوشش جنگ عراق بهعنوان یک روزنامهنگار الهام گرفته است؛ همین موضوع به فیلم حسی دقیق و واقعگرایانه بخشیده است.
جرمی رنر برای ایفای نقش گروهبان یکم ویلیام جیمز تحسینهای گستردهای دریافت کرد؛ بازیای که بهطرزی تکاندهنده تأثیرات جنگ را بر روان فردی به تصویر میکشد.
1917

با الهام از خاطرات پدربزرگش از دوران جنگ، سم مندس فیلمی ساخت که به همان اندازه که احساسی و تحسینآمیز نسبت به تجربهی سربازان است، صادقانه و پرشور نیز هست. این لحن احساسی، نه تنها نقطه ضعف نیست، بلکه به یکی از نقاط قوت «۱۹۱۷» بدل میشود؛ فیلمی پرجزئیات و خوشساخت دربارهی جنگ جهانی اول که تماشاگر را مستقیماً به دل آشوب و ویرانی میدان نبرد میکشاند.
جرج مککی و دین چارلز چپمن در نقش دو سرباز بریتانیایی خوش درخشیدهاند؛ سربازانی که مأموریت دارند پیامی حیاتی را از خطوط مقدم عبور دهند تا حملهای قریبالوقوع را متوقف کنند. حملهای که در صورت انجام، به کشته شدن صدها نفر خواهد انجامید.
یکی از ویژگیهای برجستهی فیلم، فرم تصویربرداری آن است: روایت بهگونهای طراحی شده که بهنظر میرسد در یک برداشت بلند و پیوسته (در واقع دو برداشت) فیلمبرداری شده است. هرچند این تکنیک ممکن است گاهی به مرز شگرد نمایشی نزدیک شود، اما «۱۹۱۷» چنان با صحنههای نفسگیر، جزئیات دقیق و ضرباهنگی پرانرژی همراه است که این فرم روایی نه تنها آزاردهنده نمیشود، بلکه تجربهی تماشای فیلم را غنیتر هم میکند. در مجموع، «۱۹۱۷» اثری باشکوه و درگیرکننده است که هم احساسات انسانی را نشانه میگیرد و هم شکوه فنی سینما را به رخ میکشد.
Inglourious Basterds

از همان مونولوگ ابتدایی تقریباً رسواییبرانگیز فیلم، جایی که هانس لاندا، افسر آلمانی با بازی خارقالعادهی کریستوف والتس، با منطق موذیانه و شوخطبع خود توضیح میدهد که چرا یهودیان شبیه موشها هستند، روشن است که با یک فیلم معمولی جنگی روبهرو نیستیم. «حرامزادههای لعنتی» ساختهی کوئنتین تارانتینو، یک حماسهی جنگ جهانی دوم است که سینما را از دریچهی خودش روایت میکند؛ جنگی از پشت لنز سینما، نه میدان نبرد.
برد پیت با اجرای خونسرد و کاریزماتیک خود در نقش آلدو رِین، ستوان اهل تنسی با لهجهی غلیظ و نفرتی بیپرده از نازیها، نقشآفرینیای ارائه میدهد که در عین اغراق، بینهایت تماشایی است. از طرفی دیگر، بازآفرینی خلاقانهی موسیقی دیوید بویی در یکی از لحظات کلیدی فیلم، و ارجاعهای هوشمندانه به آثار دههی ۶۰ هالیوود مانند «دوازده مرد خبیث» در صحنهی نفوذ پیت و الی راث به مراسم اکران فیلم نازیها، همهوهمه فیلم را به تجربهای منحصربهفرد تبدیل کردهاند.
این اثر، همزمان یک فیلم جنگی و یک بازتاب از فیلمهای جنگی است؛ هر لحظهاش هم ترکیبی است از خشونت پالپگونهی خاص تارانتینو و تعلیقی شاعرانه. «حرامزادههای لعنتی» همانند عبور از آینهای هالیوودی است: فیلمی دربارهی جنگ، اما با چشمی دقیق به جادوی سینما.
Zero Dark Thirty

فیلم مستقل و ۵۲ میلیون دلاری Zero Dark Thirty، با الهام از تیترهای خبرساز و واقعی، تلاش مشترک کاترین بیگلو (کارگردان) و مارک بوال (فیلمنامهنویس) برای بازسازی جستوجوی دهساله برای یافتن اسامه بن لادن است؛ تلاشی نفسگیر، جنجالی و با دقت مستندگونه.
جسیکا چستین در نقش «مایا»، مامور سرسخت سیا که بر اساس یک شخصیت واقعی ساخته شده، دومین نامزدی اسکار خود را برای این بازی دریافت کرد. او شخصیتی بیرحم، مصمم و در عین حال آسیبپذیر دارد که تمام زندگیاش را وقف شکار رهبر القاعده میکند. جملهی مشهور او پس از یکی از حملات تروریستی: «همهی کسانی که توی این عملیات دست داشتن رو دود میکنم، و بعد بن لادن رو میکشم»، از آن لحظاتیست که تا مدتها در ذهن میماند: سرد، بیرحم، و تکاندهنده.
جیسون کلارک، بازیگر استرالیایی با چشمان نافذ آبی، در نقش یک مأمور اطلاعاتی زیرک و کاربلد ظاهر میشود که مهارت خاصی در گرفتن اطلاعات دارد. سبک تدوین تکهتکه و غیرخطی بیگلو و رویکرد روزنامهنگارانهی بوال به روایت، فیلم را از الگوهای رایج دور میکند و آن را بیشتر به آثاری مانند «کارلوس» یا «همه مردان رئیسجمهور» نزدیک میسازد تا به فیلمهای اکشن مرسوم مانند «عملیات افتخار».
نمایش بحثبرانگیز شکنجه بهعنوان روشی برای بهدست آوردن اطلاعات کلیدی، واکنشهای سیاسی زیادی برانگیخت، اما در مجموع، این فیلم، تصویری موشکافانه، هوشمند و متمرکز از فرایند طولانی و تاریک تعقیب یک دشمن جهانی ارائه میدهد و بله، مایا در نهایت به هدفش میرسد.
Ran

فیلم Ran، آخرین حماسهی بزرگ آکیرا کوروساوا، نه تنها یکی از برجستهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینماست، بلکه اثری است که تراژدی انسانی را در مقیاسی شاهانه و ویرانگر بازنمایی میکند. کوروساوا با الهام از «شاه لیر» شکسپیر و تلفیق آن با اسطورهها و تاریخ فئودالی ژاپن، داستان پادشاهی سالخورده را روایت میکند که امپراتوری خود را میان سه پسرش تقسیم میکند؛ تصمیمی که به تدریج او را به سوی جنون و قلمرواش را به کام نابودی میکشاند.
فیلم با رنگهایی پرشکوه، طراحی صحنهای چشمگیر و ترکیب بینقص تصویر و موسیقی، همچون تابلویی متحرک از مرگ و زوال است. کوروساوا، با چشمی نقاشگونه، نبردها را به صحنههایی باشکوه از ویرانی بدل میکند؛ در جایی که سکوت، صدای مرگ را بلندتر از هر فریادی بازتاب میدهد. صحنهی سقوط قلعه، با آن تصویرهای بیکلام و سوزناک، یکی از ماندگارترین لحظات تاریخ سینماست؛ جایی که خشونت نه از روی هیجان، بلکه از دل ناامیدی مطلق برمیخیزد.
با بازی خیرهکنندهی تاتسویا ناکادای در نقش ارباب هیدهتورا، پیرمردی مغرور که در برابر خیانت فرزندان و جنون خودش خرد میشود، «ران» اثریست در ستایش سینمایی شکوهمند و همزمان مرثیهای برای سرنوشت بشر. کوروساوا، در واپسین سالهای عمرش، اپرایی از خیانت، غرور، و فروپاشی خلق میکند که هرچند ریشه در تاریخ دارد، اما حقیقتی جهانشمول دربارهی قدرت، خانواده و زوال را فریاد میزند.
Schindler’s List

با تصویربرداری این داستان گسترده دربارهی هولوکاست به سبک مستند، استیون اسپیلبرگ یکی از بهترین فیلمهای دوران حرفهایاش را ساخت؛ آن هم بینیاز از ابزارهایی که هیجان آثار بلاکباستر او را تقویت میکردند. در عوض، این فیلم سیاه و سفید و قدرتمند، رنج عمیق مردم یهود و بیرحمی عریان سربازان آلمانی را با سادگیای خالی از اغراق به تصویر میکشد؛ بدون آن که نیازی به دستکاری عاطفی داشته باشد، چون خود واقعیت آنقدر دردناک است که کافیست.
اسپیلبرگ از نمایش هیچ چیزی عقبنشینی نمیکند، و در حالی که داستان اصلی دربارهی یک تاجر آلمانی سودجو (با بازی لیام نیسون) است که در همکاری با یک تاجر یهودی (با بازی بن کینگزلی) در نهایت جان صدها یهودی را نجات میدهد، آنچه تا مدتها پس از پایان فیلم در ذهن باقی میماند، صحنههای تلخ خشونت نازیهاست — بهویژه با حضور آمون گوت (با بازی تکاندهندهی رالف فاینس)، که به شکلی هولناک تجسم شر است.
پایانبندی فیلم، بهویژه استفادهی آن از رنگ پس از سیاهوسفیدی مستمر، بیانی قوی از استقامت و ماندگاری مردم یهود است؛ پایانی برازنده برای فیلمی که نهتنها فراموشنشدنی، بلکه جاودانه است.
Full Metal Jacket

این یکی از بزرگترین آثار استنلی کوبریک است، اما در عین حال یکی از کمارزشگذاریشدهترین نقاط عطف کارنامهی او نیز به شمار میرود. همهی ما سکانس فراموشنشدنی آموزش نظامی را به خاطر داریم؛ یک مینیفیلم خیرهکننده در ابتدای فیلم، جایی که آر. لی ارمی با بازی درخشان و بیپردهاش در نقش گروهبان آموزشی، با فحشهای رنگارنگ و خشونتی عریان، سربازان تازهکار را به ماشینهای کشتار تبدیل میکند — و در مورد سرباز پاپ (با بازی وینسنت دنآفریو)، فراتر از چیزی که حتی خودش انتظار داشت، پیش میرود.
اما «غلاف تمامفلزی» (Full Metal Jacket) تنها به آموزش نظامی محدود نمیشود؛ این فیلم، درست مانند «۲۰۰۱: ادیسه فضایی»، ما را وارد تجربهی جنگ میکند، گویی که در حال عبور از دریچهای به جهانی دیگر هستیم. وقتی به ویتنام میرسیم، فیلم لحن طعنهآمیز و هجوآلودی به خود میگیرد — اما این طنز تنها برای این است که پیش از ضربهی نهایی، ما را خلع سلاح کند. کوبریک با ساختن فضایی از ناواقعی بودن جنگ، تماشاگر را به درون واقعیت بیرحم و نهایی آن پرتاب میکند.
این واقعیت، در سکانس پایانی تکتیرانداز، به اوج میرسد — جایی که با شدت، دلهره و بیپردهگی خالص، ما را به دل قلب تاریک جنگ میبرد. تجربهای عمیقاً سینمایی، تکاندهنده و تمامفلزی.
Saving Private Ryan

شکی نیست که سکانس آغازین ۲۵ دقیقهای فیلم، که یورش روز دی (D-Day) به ساحل نرماندی را با تمام ترس، آشوب، گلولهباران و تکهپاره شدن بدنها به تصویر میکشد، ویرانگرترین و تکاندهندهترین سکانس در تاریخ سینمای جنگی است؛ شعری خشن و واقعگرایانه از وحشت که حتی اگر بارها دیده باشید، همچنان بیسابقه بهنظر میرسد و هیچگاه کهنه نمیشود.
اما اگر فیلم فقط به همین نقطه اوج ابتدایی خلاصه میشد، هرگز به یک شاهکار مبهوتکننده تبدیل نمیگشت. نبوغ استیون اسپیلبرگ در «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) تنها در بازسازی میدانی نبرد نیست، بلکه در آن چیزیست که پس از آن میآید: روح جنگ، همچون ماری خزنده، بیوقفه بازمیگردد و سربازان را یکییکی میبلعد، در حالی که نابودی در هر گوشه کمین کرده است.
در کنار شکوه فنی و خشونت نفسگیر فیلم، آنچه واقعاً درخشان است، انسانیت عمیقاً ریشهدار اعضای جوخهی آمریکایی است — گروهی که رهبریشان را تام هنکس در نقش یک معلم ساده و خسته از جنگ، اما سرسخت و شرافتمند، بر عهده دارد. اسپیلبرگ با مهارتی کمنظیر، قهرمانی آمریکایی را همزمان سوگوارانه و درخشان نشان میدهد؛ نه بهعنوان افسانه، بلکه بهعنوان انسانهایی عادی که در دل جهنم، برای نجات تمدن و شرافت انسانی خودشان میجنگند.
در هر لحظهی آتشین از میدان نبرد، «نجات سرباز رایان» جایگاه انسان معمولی را در قلب یک فاجعهی عظیم تعریف میکند؛ فیلمی که نه فقط یک اثر جنگی، بلکه تفسیری ژرف از بهای انسان بودن است.
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید